رازونیاز

درد دل با یار

رازونیاز

درد دل با یار

منطق الطیر عطار

آغاز داستان

         

        مقاله اولی

                              

                صفت طیور

مرحبا ای هدهد هادی شده
ای بسر حد سبا سیر تو خوش
دیو را دربند و زندان باز دار
دیو را وقتی که در زندان کنی
خه خه ای موسیجه موسی صفت
کرد از جان مرد موسیقی شناس
همچو موسی دیدۀ آتش ز دور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
بس کلام بیزبان و بیخروش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
طوق آتش از برای دوزخی است
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
سر بزن نمرود را همچون قلم
گر شدی از وحشت نمرود پاک
خه خه ای کبک خرامان در خرام
قهقهی در شیوه این راه زن
کوه خود در هم گذار از فاقۀ
چون مسلم ناقۀ یابی جوان
ناقه میران گر مصالح بایدت
مرحبا ای نیک باز تیز چشم
نامۀ عشق ازل بر پای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
چارچوب طبع بشکن مردوار
چون بغار اندر قرار آید ترا
خه خه ای دراج معراج الست
چون الست عشق بشنودی بجان
چون بلی نفس گرداب بلاست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
خر بسوز و مرغ جان را کارساز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
خوش بنال از درد دل داودوار
حلق داودی بمعنی برگشای
چند پیوندی زره با نفس شوم
گر شود آن آهنت چونموم نرم
خه خه ای طاوس باغ هشت در
صحبت این مار در خونت فکند
بر گرفتت سدرۀ طوبی ز راه
تانگردانی هلاک این مار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
مرحبا ای خوش تذرو دور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
گر چنین ملکی مسخر آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده
تنگدل زانی که در خون ماندۀ
ای شده سرگشتۀ ماهی نفس
سر بکن آن ماهی بدخواه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
چون بود طوق وفا درگردنت
ازوجودت تا بود موئی بجای
گر در آئی و برون آئی ز خود
چون خرد سوی معانیت آورد
خه خه ای باز بپرواز آمده
سر مکش چون سرنگونی ماندۀ
بسته مردار دنیا آمدی
هم ز دنیی هم ز عقبی درگذر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
مرحبا ای مرغ زرین خوش درآی
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
چون شدی در کار حق مرغی تمام

 

در حقیقت پیک هر وادی شده
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
تا سلیمان وار باشی راز دار
با سلیمان قصد شادروان کنی
خیز و موسیقار زن در معرفت
لحن خلقت را ز موسیقی اساس
لاجرم موسیجهای در کوه طور
هم بمیقات آی و مرغ طور شو
فهم کن بیعقل و بشنو نی بگوش
پوششت حله است و طوقت آتشین
حله از بهر بهشتی و سخی است
خوش تواند کرد در آتش نشست
چون خلیل الله در آتش نه قدم
حله پوش از آتشین طوقت چه باک
نیک و خوش ازکوی عرفان در خرام
حلقه بر سندان بیت الله زن
تابرون آید ز کوهت ناقۀ
جوی شیر و انگبین بینی روان
خود باستقبال صالح آیدت
چند خواهی بود تند و تیز خشم
تا ابد آن نامه را مگشای بند
تا یکی بینی ابد را با ازل
در درون غار وحدت کن قرار
صدر عالم یار غار آید ترا
دیده بر فرق بلی تاج الست
از بلی نفس بیزاری ستان
کی شود کار تو در گرداب راست
پس چو عیسی جان به جانان برفروز
تا ترا روح الله آید پیشباز
نالۀ کن خوش ز درد وداغ عشق
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
خلق را از لحن حلقت رهنمای
همچو داود آهن خود کن چو موم
تو شوی در عشق چون داود گرم
سوختی از زخم مار هفت سر
وز بهشت عدن بیرونت فکند
کردت از بند طبیعت دل سیاه
کی شوی شایسته این اسرار را
آدمت با خویش گیرد در بهشت
چشمۀ دل غرق بحر نور بین
مبتلای حبس تهمت مانده
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
تا شوی در مصر عزت پادشاه
یوسف صدیق رهبر آیدت
شاد رفته تنگدل باز آمده
در مضیق حبس ذوالنون ماندۀ
چند خواهی دید بدخواهی نفس
تا توانی سود فرق ماه را
مونس یونس شوی در صدر خاص
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
زشت باشد بیوفائی کردنت
بیوفایت خوانم از سر تا بپای
سوی معنی راه یابی از خرد
خضر آب زندگانیت آورد
رفته سرکش سرنگون باز آمده
تن بنه چون غرق خونی ماندۀ
لاجرم مهجور عقبی آمدی
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
دست ذوالقرنین آید جای تو
گرم شودر کار و چون آتش درآی
ز آفرینش چشم جان یکباره دوز
نور حق هر لحظه بیش آید ترا
خویشتن را وقف کن در کار حق
تو نمانی حق بماندوالسلام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد