(ابنجا قلب میسوزد اشک میجوشد وجود خاکستر میشود و احساس
سخن میگوید اینجا کسی چیزی نمیخواهد انتظاری ندارد ادعایی نمیکند فریاد زجه ای است
که از سینه پر درد به آسمان طنین انداخته و سایه ای کمرنگ از آن فریاد ها بر این
صفحات نقش بسته است چه زیباست راز و نیاز های درویشی دلسوخته و نا امید در نیمه
های شب فریاد خروشان یک انقلابی از جان گزشته در دهان اژدهای مرگ.
چه خوش است دست از جهان شستن دنیا را سه طلاقه کردن و از
همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن پرچم حق
را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن به همه طاغوت ها نه گفتن با سرور و غرور به
استقبال شهادت رفتن جایی که انسان دیگر مصلحتی ندارد تا حق را برای آن کتمان نماید
. آنجا حق و عدل همچون خورشید میتابد و همه قدرت ها و حتی قداست ها فرو میریزند و
هیچ کس جز خدا فقط خدا سلطنت نخواهد داشت .
خوش دارم از همه چیز و همه کس دل ببرم و جز خدا انیسی و
همراهی نداشته باشم .
خوش دارم که زمین زیر اندازم و اسمان بلند رو اندازم
باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم .
خوش دارم مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا
حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم .
خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد هیچ کس از غم ها و درد هایم
آگاهی نداشته باشد هیچ کس از راز و نیاز های شبانه ام نفهمد هیچ کس اشک های سوزانم
را در نیمه های شب نبیند هیچ کس به من محبت نکند هیچ کس به من توجه ننماید جز خدا کسی
را نداشته باشم جز خدا به کسی پناه نبرم .
خوش دارم آزاد از همه قید و بند ها در غروب آفتاب بر
بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم .)
مصطفی چمران